قسمتی از متن کتاب کویر - دکتر شریعتی

چشم هایی خاکستری داشت.یعنی چه خاکستری؟ یعنی هیچ!

فقط می گویم تا گفته باشم که سیاه نبود، آبی نبود، ازرق نبود، سبز نبود و به رنگ های دیگر نبود و ...

خاکستری هم نبود

اصلا مثل اینکه هیچ رنگی نداشت... ما غالبا آنچه را که به هیچ رنگی نیست می گوییم خاکستری رنگ! مگرنه؟

آب(نه دریا، رود...آب) یک قطره آب، باران، اشک... به چه رنگی است؟ هیچ! اما بیشتر دلمان می خواهد بگوییم خاکستری رنگ. چرا؟

زیرا چشم های سطحی کودن ما بی رنگی را نمی تواند دید.

چرا شب هیچ نمیبینیم؟ چرا همه شب کورند؟

چون شب رنگ ها می روند و چشم های ما- که جز رنگ ها را در این عالم شگفت نمیبینند- کور می شوند!

و اگردر روز یک «بی رنگ» را بتوانیم دید آن را حتما باید به رنگی بنامیم؛ به چه رنگی؟ ناچار خاکستری!



نامه کودکان

خدای عزیزم!
از اینکه بابای نازمو بردی پیشت تاازش خوب مواظبت کنی ازت ممنونم فقط گاهی بهش اجازه بده به منم سر بزنه آخه منم دلتنگش میشم

مهرنوش

 

خدای عزیز!

به جای اینکه بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمیکنی؟

امی

 

خدای عزیز!

شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمیکشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.

لاری

 

خدای عزیز!

اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفشهای جدیدم رو بهت نشون میدم.

میگی

 

خدای عزیز!

شرط میبندم خیلی برایت سخت است که همه آدمهای روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمیتوانم همچین کاری کنم.

نان

 

خدای عزیز!

در مدرسه به ما گفته اند که تو چکار میکنی، اگر تو بری تعطیلات، چه کسی کارهایت را انجام میدهد؟

جین

 

خدای عزیز!

آیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟

لوسی

 

خدای عزیز!

این حقیقت داره اگر بابام از همان حرفهای زشتی را که توی بازی بولینگ میزند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمیرود؟

آنیتا

 

خدای عزیز!

آیا تو واقعاً میخواستی زرافه اینطوری باشه یا اینکه این یک اتفاق بود؟

نورما

 

خدای عزیز!

چه کسی دور کشورها خط میکشد؟

جان

 

خدای عزیز!

من به عروسی رفتم و آنها توی کلیسا همدیگر را بوسیدند. این از نظر تو اشکالی نداره؟

نیل

 

خدای عزیز!

آیا تو واقعاً منظورت این بوده که « نسبت به دیگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار میکنند؟ » اگر این طور باشد، من باید حساب برادرم را برسم.

دارلا

 

خدای عزیز!

بخاطر برادر کوچولویم از تو متشکرم، اما چیزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، یک توله سگ بود.

جویس

 

خدای عزیز!

وقتی تمام تعطیلات باران بارید، پدرم خیلی عصبانی شد. او چیزهایی درباره ات گفت که از آدمها انتظار نمیرود بگویند. به هر حال، امیدوارم به او صدمه ای نزنی.

دوست تو (اما نمیخواهم اسمم رو بگم)

 

خدای عزیز!

لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من قبلاً هیچ چیز از تو نخواسته بودم. میتوانی دربارهاش پرس و جو کنی.

بروس

 

خدای عزیز!

برادر من یک موش صحرایی است. تو باید به اون دم هم میدادیها! ها!

دنی

 

خدای عزیز!

من میخواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اینهمه مو در تمام بدنش.

تام

 

خدای عزیز!

فکر میکنم منگنه یکی از بهترین اختراعاتت باشد.

روث

 

خدای عزیز!

من همیشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمیکنم..

الیوت

 

خدای عزیز!

از همۀ کسانی که برای تو کار میکنند، من نوح و داود را بیشتر دوست دارم.

راب

 

خدای عزیز!

برادرم یه چیزایی دربارۀ به دنیا آمدن بچه ها گفت، اما اونها درست به نظر نمیرسند. مگر نه؟

مارشا

 

خدای عزیز!

من دوست دارم شبیه آن مردی که در انجیل بود، 900 سال زندگی کنم.

با عشق کریس

 

خدای عزیز!

ما خوانده ایم که توماس ادیسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاسهای دینی یکشنبه ها به ما گفتند تو این کار رو کردی. بنابراین شرط میبندم او فکر تو را دزدیده.

با احترام دونا

 

خدای عزیز!

آدمهای بد به نوح خندیدند « تو احمقی چون روی زمین خشک کشتی میسازی » اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همین کارو میکردم.

ادی

 

خدای عزیز!

لازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه میکنم.

دین

 

خدای عزیز!

فکر نمیکنم هیچ کس میتوانست خدایی بهتر از تو باشد. میخوام اینو بدونی که این حرفو بخاطر اینکه الان تو خدایی، نمیزنم.

چارلز

 

خدای عزیز!

هیچ فکر نمیکردم نارنجی و بنفش به هم بیان. تا وقتی که غروب خورشیدی رو که روز سه شنبه ساخته بودی، دیدم، معرکه بود.

پایان یک قصه

یک جایی آدم می ایستد از حرکت ،

یک جایی که دیگر هیچ راهی برای رفتن نیست ،

یک جایی که به آن می گویند خطِ پایان ....

یک چیزهای امیدوار کننده ای می گویند گاهی اوقات ،

که نور هست و سیب هست و ایمان هست ...

حتما هست ...

می گویند پایان تمام قصه ها خوب ست اگر خوب نیست هنوز پایان آن نرسیده ،

حتما یک چیزی می دانند که می گویند ،

چه می گویند این موقعها ؟!

موهایشان را که در آسیاب سپید نکرده اند ...

تووی همین قصه ها سپید کرده اند ...

به خدا!



اقه مخام حرف بزنماااااااااااااااااااااااا


چشمهای زن

یک پسر کوچک از مادرش پرسید:چرا گریه میکنی؟مادرش گفت:چون من یک زنم
 
پسربچه گفت:من نمی فهمم
 
مادر گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بی‌دلیل گریه میکنند؟
پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند.
 
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمی‌دانست که چرا زنها بی‌دلیل گریه می کنند.
 
بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را میداند. او از خدا پرسید: خدایا،چرا
زنان به آسانی گریه میکنند؟
 
خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم میخواستم او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه‌های او را
 
آنقدر قوی آفریدم تا بار تمام دنیا را به دوش بکشد. و همچنین شانه‌هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه
 
آرامش بدهد و من به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده‌اند او تسلیم نشود و
 
همچنان پیش برود. به او توانایی نگهداری از خانواده‌اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است
 
بدون این که شکایتی بکند. به او عشقی داده‌ام که در هر شرایطی بچه‌هایش را عاشقانه دوست داشته
 
باشد حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند.
 
  به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا
 
جایی در قلب شوهرش داشته باشد. به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به
 
همسرش آسیب نمی‌رساند اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش میکند و به او این توانایی را
 
دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند. و در آخر
 
به او اشکهایی دادم که بریزد. این اشکها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به
 
آنها نیاز داشته باشد.
 
او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک میریزد. خدا گفت: می‌بینی پسرم، زیبایی یک زن در
 
لباسهایی که می‌پوشد نیست. در ظاهر او نیست و در شیوه آرایش موهایش نیست و بلکه زیبایی یک
 
زن در چشمهایش نهفته است.
 
زیرا چشمهای او دریچه روح اوست و قلب او جایی است که عشق او به دیگران در آن قرار دارد.

جدايي نادر از سيمين سپاسگزارم

سلام
ميخواستم تو اين پست از آقاي فرهادي تشكركنم كسي كه باعث شد بعد از مدت هاي طولاني از شنيدن نام ايران در شبكه ها ي خارجي احساس تحقير و ترس نكنيم.
بالاخره تونستيم بعد از مدت ها به ايراني بودنمون افتخار كنيم خيلي وقت بود كه هروقت اسم ايرانو ميشنيديم يادر مرود يك حمله ي تروريستي بود يا تحريم و جنگو.....
ولي تو يك سال گذشته هراز گاهي باجوايز شما دلخوش ميشديم كه گل سرسبد اون جايزه اسكار بود
 تيم جدايي نادر از سيمين واقعا ازتون ممنونم كه دل يه ملتي رو شاد كردين
هنوز صداي اعلام نتايج اسكار و گلدن گلوب توگوشمه
 ممنون كه تونستين به مردم دنيا نشون بدين كه در ايران زندگي جريان داره،عشق جريان داره وخوب متاسفانه گاهي هم غرور!!!!!
شبي كه توي گلدن گلوب ديدم كه شما و آقاي معادي اونقدر شيك و اون حرفايي كه لبخند تحسين روي لباي حاضرين نشوند از اينكه تواون لحظات مردم و هم سرزمين هاتونو يادكردين افتخاركردم

برازندگي وحفظ اصالت و باورهاتون به خصوص خانم حاتمي وسارينا رو در جريان اسكار؛
 اينكه آقاي فرهادي بعد از گرفتن اسكار سخنراني تون رو باسلام و ياد مردم هم سرزمينتون در ايران با زبان پارسي آغاز كردين.....
ممنون از اينكه تمام تلاشتونو كردين تا مردم ايرانو، فرهنگ ايرانو بيزار و جدا از جنگ و خونريزي معرفي كنين
و ممنون از اينكه فيلمي رو ساختين كه در باره يكي از بزرگترين مشكلات و درد هاي خانواده هاي ايراني بود رو به تصوير كشيدين دردي كه با اينكه خون و خونريزي توش نبود ولي يك زخم عميق در سينه  ي خيلي از زن هاي ايراني بود كه تشنه ي محبت همسرشون بودن ؛ بچه هايي كه قرباني غرور پدر مادرشون بودن؛ و زندگي هايي كه كودكانه به جدايي كشيد شايد اين يك تلنگر خوب براي همه ي ما باشه
ممنون كه با نشون دادن نقش باورهاي ديني در خانواده هاي مسلمان ايراني به عنوان يك راهنما براي گرفتن تصميم درست تلاش كردين كه نشون بدين كه اسلام يك خرافه پرستي نيست
از تك تك لحظه هاي همراهي اين جدايي لذت بردم جدايي كه مارو به يك دنياي ديگه متصل كرد
به عنوان يك ايراني ازتون سپاسگزارم
از تك تكتون

تا آخر عمر فكر نميكنم اين لحظات و اون جملات زيبا از يادم بره


شبی تنها

شبی

تنها

میان موجی از احساس

نوشتم قصه ای زیبا

ز شبهای غم و باران

نوشتم خاطراتم را

به روی لوحی از احساس

به یاد روز بارانی

به یاد لحظه ی آخر

به یاد آن نگاه گرم و شیرینت

شبی تا صبح لرزیدم

قدمهایت به یادم هست

و اما در کنار تو قدمهایم

که گویی در سرای نور

زمین را لمس میکردند

و من دور از تمام این جدایی ها برایت گریه میکردم

کجایی بهترین من ؟

کجایی ای پر پرواز ؟

کجایی تو ؟ کجا ماندی ؟

چرا دوری ؟

چرا دوری و تنهایی ؟

بیا پایان غمهایم

بیا در اوج با من باش

مبادا بشکنی پیمان

مبادا از دلم دوری کنی یکدم

تو میدانی

برای قصه های ما

نباشد خط پایانی

تو بشنو از دل تنگم

که تا هستم در این دنیا

به یادت مینویسم خاطراتم را



داستان آموزنده (دعای کوروش)

روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود :

خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار…!

پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟!

فرمودند : چه باید می گفتم؟

یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید !

کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای آذوقه وغلات می سازیم…

دیگری اینگونه گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش می کردید !

پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم…

عده ای دیگر گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان نیایش می کردید !

پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم…

وهمینگونه پرسیدند وبه همین ترتیب پاسخ شنیدند…

تا این که یکی پرسید : شاهنشاها ! منظور شما از این گونه نیایش چه بود؟!

کوروش تبسمی نمود واین گونه پاسخ داد :

من برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر

گردم واقدام نمایم؟!

پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم که هر عمل زشتی صورت گیرد ، اولین دلیل آن دروغ است…

زندگي...............

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
     
    به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن." 
    لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..." 
    خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن." 
    او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.." 
    آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... 
    او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ... 
    اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. 
    او در همان يك روز زندگی كرد. 
    فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!" 
     
    زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. 
    امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!